یكى از عباد شهر كربلا، پس از انتقال به عالم برزخ، به خواب دوستش آمد و به او گفت:
روزى از یك مهمانى برمىگشتم، ذرهاى از غذا در لابه لاى دندانم مرا رنج مىداد، از حصیر خرما فروشى كه روى سكوى درب صحن امام حسین علیه السلام جاى داشت به اندازه یك خلال برداشتم، دندان خود را پاك كرده، سپس خلال را به زمین انداختم، صاحب حصیر حاضر نبود كه از او حلالیت بطلبم، از مسئله غافل ماندم تا از دنیا رفتم، اكنون ناراحت آن خلال هستم، از آن خرما فروش جهت من رضایت بگیر تا با رضایت او از رنج و سوز رهایى یابم.